۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

بوم بوم...اعتماد

اين روز نامه نگاری ها به شب تبله می کنند زخم های سر به مهر.

نامه های باکره قديسه می مانند چون تو را شوری نيست جز شايد کمی طعم گس ِ خرمالوهای ِ نرسيده به دستانم.

بر طبل نوشتم اعتماد ولی دام دام صدايش هيچ مرغی را اسير نکرد.
طبال گناهش چيست؟ که تو نشانی را به پای کبوتری بی نشان سنجاق کردی.

هر روز گاری را پر از نامه می کنم , پر ز خرمالوهای نا بالغ
اما..شب خاليست بر کنج آن لبان هميشه خاموشت که نقطه نمی گذارد بر فرارم از قرار


۱ نظر:

شهریور گفت...

...





درد نقطه ی رسیدن است
به آنچه را که دوستی باید
و اعتماد را نشاید


قرار قصه ی رفتن است
وقتی توان فرار در قدوم ِ به انتظلر مانده

نمانده باشد