۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

نو شدن

وارونه می دود
شبها بیدار است
به خورشید چشم می دوزد
و از ستاره نگاه می دزدد

نمی نویسد
آنچه را که باید
تسلیم می شود
آنچه را که نشاید

هنوز هم اشکهایش
بر دلش می چکند
و او خوب می داند
نمکزار گلی را بر نمی تابد

فریاد می زند :نیست
ولی هست
می پرسد:هست؟
جوابی نمی آید
خیلی چیزها به کار نمی آید

نعل وارونه می زند
زندگی را به جلو می رود
خستگی را به در می کند
از پنجره می آید

صدای دوره گرد پیر در کوچه می پیچد
که سنّت می فروشد
به تمسخر می گوید:نو شو پیرمرد..خسته ام از بوی خاک
نمی داند که نو شدن همان نابودیست
برای پیرمرد ها..برای دوره گرد ها
حالا دیگر دستفروش آرام است
اما هنوز چیزی عوض نشده
اشکهایش بر دل می چکند
راه دل باید بست

راه دل می بندد
می میرد

۱ نظر:

شهریور گفت...

..

دورگرد با خود می برد
بوی خاک را
همچون کلییانی
که را می بندند بر همه چیز


تا آنچه را که نشاید
به دور بریزند

...