۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

شده آیا؟

شده گاهی سه بار,
گاهی حتی يکبار,
چشمهای تو را ناديدن.
دو حفره باشند.
و گاهی دو هيچ,
که پر نمی شوند از نگاه.
*
شده فراموشی را آمدن
و پوششی بی رنگ را
بر رخسار تو کشيدن.
من صورت هيچ کس را
نتوانستم بياويزم
تا نقاب تو شود.
*
شده من هيچ
ديگران هيچ
حتی خودت
به جای خالی قابت به ديوار نگريستن.
گريستن.
و من در اتاق مجاور
مبهوت تو مانده باشم
که بدون ِ خود چه می کنی؟

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

ساعت شنی

گفتی:"بخواب ! "

و صحرا , باريدن گرفت از حفرهً تنگ آسمان.

اين جماعت بی خواب , فرياد می کشيدند " آب ".

من به ساعتی فکر می کردم که تنگش گرفته باشد.


گفتی:"بگرد بر گرد جوانهً بی تاب".

اما مگر گرد پيری را می توان تکاند؟

هنوز فرياد ِ آب می جوشيد.

زمان کپلش را بر زمين نهاد.

من نگاهم بر آتش , واژگون ماند.


گفتی از مرداب

که آب سرگردان , فوّاره نخواهد شد.

شعله زبان می کشيد بر شاخه های خيس.


و ديگر کسی به آب و آتش نزد

آخرين ماسه ها که چکيدند.