۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

سيل

تو سيل مدامی
که ماشين ها می‌غلتند به من
درختان بر چشمان من
خاک باغچه بر سرم
و جز آب چيزی به سفرهء يوميه نمی‏رسد
و آدمها
آدمها را آب می‌برد
انگار که هرگز نبوده‌اند

تو سيل مدامی
و مادامی که هستی
آب مرا نمی‌برد
خواب مرا نمی‌برد
آخر آوار که آواره نمی‌شود

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

فريب سال

آخرين زخم
همان اولی بود
که خود را از بند و دوز مرهم
رها ساخته
و چون لب گشود
رازی به تلخی راستی
برملا کرد:
بازی نخور مرد گنده!
اين ستاره ها که می‌بينی
کورسوی اميد نيستند
آنان نيز
- چون خودت -
سالها پيش
به خاموشی
تسليم گشته‌اند
و درخشش آنها
تنها
شعبدهء سال نوری است

چون دوست دشمن است شکايت کجا برم!؟

چشمت به کوچه
سر پی ِ سردرد