۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

خاک

پیرمرد , یک دست بر کمر درخت گذاشته

با دستی دیگر

می خواهد پاشنۀ کفشش را بکشد

و راه بیفتد.

.

.

پیرزن , در بالکن طبقه دوم ایستاده

چشم از پای درخت بر نمی دارد.

دستش استکان چای را در میان راه

معطل نگه داشته.

.

.

کلاغ , پا به سن گذاشته و تنهاست.

پا به پا می کند تا شاید

بال گشوده از سر درخت,

دست بر دارد.

.

.


اما کلاغ , نمی پرد

پیرزن لب به استکان نمی برد

پیرمرد نمی رود.

زمان همچنان می گذرد

ولی این روایت پیش نمی رود.

.

گاهی این خاک

چه دامنگیر می شود.