۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

فراموشی

بیست و هشت سال پس از 5 ژوئن 1946
فرزان
- یکی از اشرار سیستان -
چشم به جهان گشود.
از سرنوشت او در حال حاضر خبری در دست نیست.

***

سی و سه سال پس از 5 ژوئن 1946
یاسر
- متفکر و دانشمند معاصر -
پا به خاک آمریکا گذاشت.
یک سال بعد
دکترای خود را در رشته خود شناسی
با دستی شکسته دریافت نمود.

***

پنجاه و یک سال پس از 5 ژوئن 1946
فریده
- دختری زیبا و فرهیخته -
اولین شعر خود را بر وزن مشعّث مقصور سرود.
حالا او به شغل شریف خانه داری مشغول است.

***

اکنون شصت و دو سال از 5 ژوئن 1946 می گذرد
و پدرم در احمدآباد,
خاطراتش را از آن روز تاریخی تعریف می کند.
گویا دست کثیف آلزایمر,
هنوز به گنجینهء حافظهء ملی ِ او نرسیده است.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

کابوس

ميانه های راه بود
که هر چه صدا زدم,
تق تق کفشهای تو ديگر نيامدند.
درون ِ گودی ِ جای ِ پای ِ تو بود
که دو چشم مضطرب از خاک
سر درآورده بودند.
يکی لگد شده بود
و ديگری گريه می کرد.

همان حوالی,
دهانی را پر از خاک می کردند
و زبانش چون کرمی
تقلا می کرد
تا خود را به باران برساند.

چشمانی بی حدقه هم بودند
-دهها جفت-
به دهان نيمه باز دوخته شده,
تا آخرين کلام را
هر چند کهنه و خاک گرفته
شنيده باشند.

گوشها هم
فارق از تمام همهمه ها,
بر چنگک سلاخی
تاب می خوردند.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

جدا افتاده

قسمتی از من به دریا افتاده است
موج که می زند
دلم می لرزد
ماهی ها لابه لای انگشتانم را جستجو می کنند
تا دریا نامم را بداند

آنجا نشانی نیست
چون نام من بر پوست شکم ماری نوشته شده
که سر تا سر کویر می خزد
و نام مرا
بر زمین نقاشی می کند

در افق مردی سیاه چُرده
بر قایقی نشسته
و خورشید را چون تاجی بر سر نهاده است
اگر نام او را بدانم
می دهم تا بر شکم کویر
نقاشی اش کنند

حالا آن مرد ایستاده است
و خورشید را بر شانه هایش انداخته
دستم می لرزد
و همه رنگها جز سیاه
از لابه لای انگشتانم به دریا می افتند

هنوز هم می توانم چهره اش را نقاشی کنم

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

نه آنقدر که باید

انگشتانم سر به شانهء همدیگر گذاشته اند
نه به سنّت راهبه های شلاق خورده و تنها
که من از سه کس نیستم
و نه آن کسی که پنجاه و دو نفر دیگر را فروخت
تمام گناه من این است که
چشمانم خیس نمی شوند
و فقط انگشتانم سر به شانهء یکدیگر می گذارند

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

هایکو

دو فشنگ
برای سه اعدامی
سرباز ، غصه اش گرفته

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

خاک

پیرمرد , یک دست بر کمر درخت گذاشته

با دستی دیگر

می خواهد پاشنۀ کفشش را بکشد

و راه بیفتد.

.

.

پیرزن , در بالکن طبقه دوم ایستاده

چشم از پای درخت بر نمی دارد.

دستش استکان چای را در میان راه

معطل نگه داشته.

.

.

کلاغ , پا به سن گذاشته و تنهاست.

پا به پا می کند تا شاید

بال گشوده از سر درخت,

دست بر دارد.

.

.


اما کلاغ , نمی پرد

پیرزن لب به استکان نمی برد

پیرمرد نمی رود.

زمان همچنان می گذرد

ولی این روایت پیش نمی رود.

.

گاهی این خاک

چه دامنگیر می شود.


۱۳۸۷ خرداد ۱۷, جمعه

;کافه شوکا

در آغاز کلمه نبود.
کلمه سرآغاز سوء تفاهم هاست.
و زمان,
گاهی از کلمات آبستن می شود حادثه را
و این بار
نه نُه ماه
بل سه سال و ده ماه و دو روز
بر شکم کشید
تا بار خود بر زمین گذارد
پشت همان میز چوبی
در کنج ِ نیمه تاریک ِ کافۀ شوکا.


-من نگاه را می فهمیدم
وقتی که دزدیده می شد از نگاهم
و من مجال می یافتم به کشف سرخی ِ گونه ها
در سایه روشن نور شمع.

-چشمان ِ سیاهِ تو بی انتها بودند.
به درونشان که افتادم,
سکوت کردم تا به عمقشان پی برم,
از بازتاب برخورد سنگ بر ته چاه.

-من لرزش دستت را حس می کردم
وقتی که لیوان آب می رقصید به ارتعاش دست
و نگاه که از من ربوده می شد
و گونه های سرخ.

-نگاهت کاشفانه به جستجو آمده بود
تیره ترین اعماق آبی را.
و من برای از دست ندادن سُکان
لیوان را به دست گرفتم.

-من به کمین نشسته بودم
و انگشتانم را به انتظار
چهار نعل پیش می راندم بر روی همین میز چوبی
تا شاید دستان ِ بخشندۀ تو رحمی کند به سرپنجه های من
که ناگاه کسی ناقوس مرگ را نواخت
و شمع
جان باخت.

آن لحظه باد ِ ناسوده
بر درب نیمه باز کافۀ شوکا
فائق آمده
و آویز
رقصان
-درپیشگاهش-
نغمه ای سحرانگیز ساز کرده بود

نگاهها که به سوی در اغفال شد,
باد آمد و دل ِ لرزان شمع را با خود برد.

-نافقوس مرگ نبود
همسرایی ِ فرشتگان بود به تقدیس عشق ما

-من در آن ظلمت دستان تو را گم کردم.
جای شمع خالی بود.

-همه رفته بودند.
چشم تیزِ شمع
و نگاه هیزِ غریبه ها

-
تو بی مقدمه گفتی:"دوستت دارم"

-من همه دهان شدم
فریاد کشیدم:"دوستت دارم"

-این قرار ما نبود
که تو آن الهه ای بودی -دامن کشان- سر از قصه ها برآورده
و من چون جنگجویان
باید جان می فشاندم هزار باره
تا تو شاید گوشۀ چشمی کنی بر من
تو برای من بتی بودی که بشکستی
"دوستت دارم " فغان ِ هر شب من بود
نه آغاز سخن از تو

صدا از گوشه ای برخاست: بگو حرف دلت را
صندلی می گفت
و آن آویز با رقصی خیال انگیز
و مرد و زن , که جمله همصدا بودند
و دیوار و در و پرده
همه فریاد ها می گفت:بگو حرف دلت را
بگو حرف دلت را
بگو
بگو...

دخترک خاموش ماند
بعد از سه سال و سیصد و اندی
نیک می دانست :لغت آغاز ِ مشکل هاست

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

تابلو

نقش ِ چوب,
نقاشی ِ درخت.
برگی که در مسیر هذلولی خود بی حرکت مانده.
انگشتی که بر آب برکه فرو می چکد.
دایره ای رسم نمی شود.
شاید کمی فرو رفتگی در آبی ِ زبر.
نگاهی که پرشتاب می گذرد
و تخم های شکسته را در زیر بوته تمشک نمی بیند.
انگار که لحظه ای پیش رفته باشند.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

سایه های من

سایه ای به ابهت دنیا
که روز رنگ می بازد
تا بدان شبیه شود

چراغها می آیند
جایی برای جفت پشه های عاشق
که وفایشان لحظه ایست
با هر قدم من
به دیگری دل می بازند
در آن تودهء سیّال

تو کجایی!؟
اکنون را نمی گویم
همیشه را می گویم
که نیستی تا ببینی چگونه در این توهم تو در تو
فقط با سایه ام جفت می شوم
و شب هنگام
که می آید و تمام سیاهی شب
سایه ام می شود

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

جایی برای باد

چقدر وارونه ای زندگی!
که اینان بر تن پاره پارهء من قلاب می زنند
تا دیوارها را بر آن بیاویزند
که فلانی,
-تویی که از ترک فاصله می خواندی-
این دیوارها را بردار
و بر دوش بکش.

ای جلادان نامیرای من,
من سالها پیش به پای همین دیوارها جوانه زدم.
این جدایی فاصله نیست.
سهم باد است
که بیاید و
از میان ما گذر کند
می بینید؟
ما همه چیز را برای خود نمی خواهیم!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

خونخواهی

"من .. خون .. خواهم ریخت"

به عیش.. یا به کیش.

به نام کسانی که نمی شناسند مرا

و یا فراموش خواهند کرد

اسم ِ تک سیلابی زود از یاد می رود

"من .. خون .. خواهم داد"

به کسانی که تشنه اش هستند.

به پای اسمهایی پر طمطراق,

مام وطن .. رضای خدای,

یا همین ناموس که همیشه بر باد می رود


"من .. خون .. می خواهم"

این حرف ظالمانه ای نیست

که پسرکی رنجور می گفت

با چشمانی گود رفته و بی سو

اما من

- خون ها را –

یا ریخته بودم

یا داده بودم

بوم بوم...اعتماد

اين روز نامه نگاری ها به شب تبله می کنند زخم های سر به مهر.

نامه های باکره قديسه می مانند چون تو را شوری نيست جز شايد کمی طعم گس ِ خرمالوهای ِ نرسيده به دستانم.

بر طبل نوشتم اعتماد ولی دام دام صدايش هيچ مرغی را اسير نکرد.
طبال گناهش چيست؟ که تو نشانی را به پای کبوتری بی نشان سنجاق کردی.

هر روز گاری را پر از نامه می کنم , پر ز خرمالوهای نا بالغ
اما..شب خاليست بر کنج آن لبان هميشه خاموشت که نقطه نمی گذارد بر فرارم از قرار


نفس

خدعه می زنم به خویش

تا نگرید آن دلی که در جفای عشق تو مثال دختران به مویه و بسان مردمان به موی نقره فام خود نشان انس و الفتش حدیث کوچه بود و نقل صحبتش حریف آن شبان دیرپا


بی فریب و لودگی

زندگی چو مست بی کفایتی که از قضای روزگار بد مرام ما به تیغ تیز و دشنه گشته آشنا نه با زبان خواهش و دعا بلکه عربده کشان طلب کند بیا بیا


به فصل سخت ترس

من به روی خوش ز صورت زمین کشم بُرون تمام ریشه های هرز این گیا

آن کجاوه های رو به سوی کوی دلبرم کجا و من کجا؟


تا بهار دیگر و امید دیگری رسد ز راه

برجهد ز دیده اشک و از تمام پیکرم نفیر آه

فاصله

فاصله یعنی سیب
اگر تو تعارف کنی و من نخورم
حتی اگر به جرمش از بهشت آزاد شوم

فاصله یعنی اشک
اگر تو بروی و بیاید
حتی اگر بدانم که رفتنت ابدیست

فاصله یعنی زمان
اگر من محاسبش باشم
حتی اگر برای تو کشته شود

فاصله یعنی "تو"
اگر تو مرا "تو" خطاب کنی
حتی اگر در دل برایت "من" باشم

ادغام

تو مرا مادری
با آغوشی گرم و محبتی بسیار
پیوسته در یافتنت
آن زمان که در جستجوی خویشتنم


تو مرا سرزمینی
با بوی خاکی دامنگیر
که رشد را تداعی می کنی
و ریشه را


تو مرا عشقی
شورانگیز..پر معنی
با لبانی تشنه از گفتن
بی نیاز از شنیدن


تو همان منی
وقتی که خویشتن را
بسیار دوست تر می دارم


نو شدن

وارونه می دود
شبها بیدار است
به خورشید چشم می دوزد
و از ستاره نگاه می دزدد

نمی نویسد
آنچه را که باید
تسلیم می شود
آنچه را که نشاید

هنوز هم اشکهایش
بر دلش می چکند
و او خوب می داند
نمکزار گلی را بر نمی تابد

فریاد می زند :نیست
ولی هست
می پرسد:هست؟
جوابی نمی آید
خیلی چیزها به کار نمی آید

نعل وارونه می زند
زندگی را به جلو می رود
خستگی را به در می کند
از پنجره می آید

صدای دوره گرد پیر در کوچه می پیچد
که سنّت می فروشد
به تمسخر می گوید:نو شو پیرمرد..خسته ام از بوی خاک
نمی داند که نو شدن همان نابودیست
برای پیرمرد ها..برای دوره گرد ها
حالا دیگر دستفروش آرام است
اما هنوز چیزی عوض نشده
اشکهایش بر دل می چکند
راه دل باید بست

راه دل می بندد
می میرد

دو راهی

بر دو راهی سه راهنما بود.

یکی به سوی دشتی پر گل,

با زنبورهای درشت شیر ده.

از آن ِ پسرکان ِ تپلی که عسل می پرستند و خداوندگارشان شیرین است.


بر دو راهی سه نشان بود.

یکی به سوی کوهستانی سپید پیشانی,

با بزهایی پشمالو و بد اخلاق.

از آن ِ دخترکان ِ سردی که از بوی عرق تن بزها مست می شوند و خدایشان وحشیست.


بر دو راهی سه جهت بود.

یکی به سوی خودم.

از آن ِ من بود که خدایی ندارم.

و من به سوی خود بازگشتم.