۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

خونخواهی

"من .. خون .. خواهم ریخت"

به عیش.. یا به کیش.

به نام کسانی که نمی شناسند مرا

و یا فراموش خواهند کرد

اسم ِ تک سیلابی زود از یاد می رود

"من .. خون .. خواهم داد"

به کسانی که تشنه اش هستند.

به پای اسمهایی پر طمطراق,

مام وطن .. رضای خدای,

یا همین ناموس که همیشه بر باد می رود


"من .. خون .. می خواهم"

این حرف ظالمانه ای نیست

که پسرکی رنجور می گفت

با چشمانی گود رفته و بی سو

اما من

- خون ها را –

یا ریخته بودم

یا داده بودم

بوم بوم...اعتماد

اين روز نامه نگاری ها به شب تبله می کنند زخم های سر به مهر.

نامه های باکره قديسه می مانند چون تو را شوری نيست جز شايد کمی طعم گس ِ خرمالوهای ِ نرسيده به دستانم.

بر طبل نوشتم اعتماد ولی دام دام صدايش هيچ مرغی را اسير نکرد.
طبال گناهش چيست؟ که تو نشانی را به پای کبوتری بی نشان سنجاق کردی.

هر روز گاری را پر از نامه می کنم , پر ز خرمالوهای نا بالغ
اما..شب خاليست بر کنج آن لبان هميشه خاموشت که نقطه نمی گذارد بر فرارم از قرار


نفس

خدعه می زنم به خویش

تا نگرید آن دلی که در جفای عشق تو مثال دختران به مویه و بسان مردمان به موی نقره فام خود نشان انس و الفتش حدیث کوچه بود و نقل صحبتش حریف آن شبان دیرپا


بی فریب و لودگی

زندگی چو مست بی کفایتی که از قضای روزگار بد مرام ما به تیغ تیز و دشنه گشته آشنا نه با زبان خواهش و دعا بلکه عربده کشان طلب کند بیا بیا


به فصل سخت ترس

من به روی خوش ز صورت زمین کشم بُرون تمام ریشه های هرز این گیا

آن کجاوه های رو به سوی کوی دلبرم کجا و من کجا؟


تا بهار دیگر و امید دیگری رسد ز راه

برجهد ز دیده اشک و از تمام پیکرم نفیر آه

فاصله

فاصله یعنی سیب
اگر تو تعارف کنی و من نخورم
حتی اگر به جرمش از بهشت آزاد شوم

فاصله یعنی اشک
اگر تو بروی و بیاید
حتی اگر بدانم که رفتنت ابدیست

فاصله یعنی زمان
اگر من محاسبش باشم
حتی اگر برای تو کشته شود

فاصله یعنی "تو"
اگر تو مرا "تو" خطاب کنی
حتی اگر در دل برایت "من" باشم

ادغام

تو مرا مادری
با آغوشی گرم و محبتی بسیار
پیوسته در یافتنت
آن زمان که در جستجوی خویشتنم


تو مرا سرزمینی
با بوی خاکی دامنگیر
که رشد را تداعی می کنی
و ریشه را


تو مرا عشقی
شورانگیز..پر معنی
با لبانی تشنه از گفتن
بی نیاز از شنیدن


تو همان منی
وقتی که خویشتن را
بسیار دوست تر می دارم


نو شدن

وارونه می دود
شبها بیدار است
به خورشید چشم می دوزد
و از ستاره نگاه می دزدد

نمی نویسد
آنچه را که باید
تسلیم می شود
آنچه را که نشاید

هنوز هم اشکهایش
بر دلش می چکند
و او خوب می داند
نمکزار گلی را بر نمی تابد

فریاد می زند :نیست
ولی هست
می پرسد:هست؟
جوابی نمی آید
خیلی چیزها به کار نمی آید

نعل وارونه می زند
زندگی را به جلو می رود
خستگی را به در می کند
از پنجره می آید

صدای دوره گرد پیر در کوچه می پیچد
که سنّت می فروشد
به تمسخر می گوید:نو شو پیرمرد..خسته ام از بوی خاک
نمی داند که نو شدن همان نابودیست
برای پیرمرد ها..برای دوره گرد ها
حالا دیگر دستفروش آرام است
اما هنوز چیزی عوض نشده
اشکهایش بر دل می چکند
راه دل باید بست

راه دل می بندد
می میرد

دو راهی

بر دو راهی سه راهنما بود.

یکی به سوی دشتی پر گل,

با زنبورهای درشت شیر ده.

از آن ِ پسرکان ِ تپلی که عسل می پرستند و خداوندگارشان شیرین است.


بر دو راهی سه نشان بود.

یکی به سوی کوهستانی سپید پیشانی,

با بزهایی پشمالو و بد اخلاق.

از آن ِ دخترکان ِ سردی که از بوی عرق تن بزها مست می شوند و خدایشان وحشیست.


بر دو راهی سه جهت بود.

یکی به سوی خودم.

از آن ِ من بود که خدایی ندارم.

و من به سوی خود بازگشتم.