۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

ساعت شنی

گفتی:"بخواب ! "

و صحرا , باريدن گرفت از حفرهً تنگ آسمان.

اين جماعت بی خواب , فرياد می کشيدند " آب ".

من به ساعتی فکر می کردم که تنگش گرفته باشد.


گفتی:"بگرد بر گرد جوانهً بی تاب".

اما مگر گرد پيری را می توان تکاند؟

هنوز فرياد ِ آب می جوشيد.

زمان کپلش را بر زمين نهاد.

من نگاهم بر آتش , واژگون ماند.


گفتی از مرداب

که آب سرگردان , فوّاره نخواهد شد.

شعله زبان می کشيد بر شاخه های خيس.


و ديگر کسی به آب و آتش نزد

آخرين ماسه ها که چکيدند.

۲ نظر:

میثم الله‌داد گفت...

کپی نکن استاد
من شاعر این شعر رو می‌شناسم
توی یه جای دیگه هم وبلاگ داره

ناشناس گفت...

سلام ! ببخشید دی ر جواب میدم من حقیقتا این روزها بی نهایت سرم شلوغه و اینترنت هم گاهی بازی درمیاره! من این داستانی رو میگید نخوندم اگه عجله نداشتهباشید می تونم از یکی و نفر بپرسم. احتمال داره ترجمه اش رو بتونم براتون پیدا کنم اگه ترجمه شده باشه. از ادیت وارتون ولی من چیزی نخوندم. اونم می پرسم از دوستان براتون. بزم معذرت می خوام از اینکه دیر جواب میدم