۱۳۸۷ اردیبهشت ۶, جمعه

نفس

خدعه می زنم به خویش

تا نگرید آن دلی که در جفای عشق تو مثال دختران به مویه و بسان مردمان به موی نقره فام خود نشان انس و الفتش حدیث کوچه بود و نقل صحبتش حریف آن شبان دیرپا


بی فریب و لودگی

زندگی چو مست بی کفایتی که از قضای روزگار بد مرام ما به تیغ تیز و دشنه گشته آشنا نه با زبان خواهش و دعا بلکه عربده کشان طلب کند بیا بیا


به فصل سخت ترس

من به روی خوش ز صورت زمین کشم بُرون تمام ریشه های هرز این گیا

آن کجاوه های رو به سوی کوی دلبرم کجا و من کجا؟


تا بهار دیگر و امید دیگری رسد ز راه

برجهد ز دیده اشک و از تمام پیکرم نفیر آه

هیچ نظری موجود نیست: