۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

درس تاريخ

جوانی را به قصد کشت می زدند.مردم ضجّه می زدند و هوار می کشيدند.نفرت و درد گلوی همه را می فشرد.پسری زار می زد که آخه دست خالی چطور حق اين فلان فلان شده ها رو کف دستشون بگذاريم؟ عاقله مردی جواب داد:اگه دوست داری چماق دستت بگيری و بزنی و ببندی بايد بری توی اون صف وايسی(اشاره به صف گاردی ها).آزادی ای که با چوب و چماق بدست بياد می شه کودتا,می شه ديکتاتوری

۷ نظر:

نویسنده مهمان گفت...

بهترین حرف ممکن رو زد

رز سیاه گفت...

واقعاً توی این تظاهرات بخشی از انرژی رو باید صرف کنترل مردم کرد
گاهی هیجانات لحظه ای طوری آدم رو با خودش راهی می کنه که وقتی بعداً بهش فکر می کنه میگه یعنی این من بودم که داشتم اون کارارو می کردم
.
.
.
دورود بر آن عاقله مرد

کرو گفت...

خب چی بگم خدارو خوش بیاد؟

Niloofar گفت...

این راهش نبود ، راه اعتراض این نبود .

نیلوفر گفت...

چه اسم زیبایی داره اینجا .
تنها ، به اندازه ی یک سفر صد روزه رفتم به دهکده ی ماکوندو...

Niloofar گفت...

دوباره سلام.
اسم وبلاگ شما -صد روز تنهایی- برای من یادآور "صد سال تنهایی"، بزرگترین رمانی که خوندم بود... و تردید ندارم که شما هم در انتخاب این عنوان نظری به همون رمان داشتید. اگه خاطرتون باشه تموم وقایع رمان توی دهکده ی کوچیکی به اسم "ماکوندو" اتفاق می افتاد... اینطوری بود که عنوان این وبلاگ منو برد به ماکوندو....

Unknown گفت...

برای همین رمانتیسم عنان گسیخته دیگه سمپات های جنبش سبز رو دوست ندارم