۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

کابوس

ميانه های راه بود
که هر چه صدا زدم,
تق تق کفشهای تو ديگر نيامدند.
درون ِ گودی ِ جای ِ پای ِ تو بود
که دو چشم مضطرب از خاک
سر درآورده بودند.
يکی لگد شده بود
و ديگری گريه می کرد.

همان حوالی,
دهانی را پر از خاک می کردند
و زبانش چون کرمی
تقلا می کرد
تا خود را به باران برساند.

چشمانی بی حدقه هم بودند
-دهها جفت-
به دهان نيمه باز دوخته شده,
تا آخرين کلام را
هر چند کهنه و خاک گرفته
شنيده باشند.

گوشها هم
فارق از تمام همهمه ها,
بر چنگک سلاخی
تاب می خوردند.

۳ نظر:

www.sunriise.persianblog.ir گفت...

نفرماييد تروخدا ...

ناشناس گفت...

شعر زيبايي بود . و شعر پاييني زيباتر . درود

ناشناس گفت...

آیا شعر من به ارث می رسد؟
در ضمن اگر سه خط ابتدایی شعر خوبیست و اگر شعر به همین سه سطر کاهش مییافت همه چیز بهتر می شد. البته این نظر من است.