۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

جدا افتاده

قسمتی از من به دریا افتاده است
موج که می زند
دلم می لرزد
ماهی ها لابه لای انگشتانم را جستجو می کنند
تا دریا نامم را بداند

آنجا نشانی نیست
چون نام من بر پوست شکم ماری نوشته شده
که سر تا سر کویر می خزد
و نام مرا
بر زمین نقاشی می کند

در افق مردی سیاه چُرده
بر قایقی نشسته
و خورشید را چون تاجی بر سر نهاده است
اگر نام او را بدانم
می دهم تا بر شکم کویر
نقاشی اش کنند

حالا آن مرد ایستاده است
و خورشید را بر شانه هایش انداخته
دستم می لرزد
و همه رنگها جز سیاه
از لابه لای انگشتانم به دریا می افتند

هنوز هم می توانم چهره اش را نقاشی کنم

۳ نظر:

ناشناس گفت...

من هم ميتوانم در هر جاي دنيا باشم تصوير مرد را بكشم.

ناشناس گفت...

موفق باشید.

ناشناس گفت...

:)