۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

خاک

پیرمرد , یک دست بر کمر درخت گذاشته

با دستی دیگر

می خواهد پاشنۀ کفشش را بکشد

و راه بیفتد.

.

.

پیرزن , در بالکن طبقه دوم ایستاده

چشم از پای درخت بر نمی دارد.

دستش استکان چای را در میان راه

معطل نگه داشته.

.

.

کلاغ , پا به سن گذاشته و تنهاست.

پا به پا می کند تا شاید

بال گشوده از سر درخت,

دست بر دارد.

.

.


اما کلاغ , نمی پرد

پیرزن لب به استکان نمی برد

پیرمرد نمی رود.

زمان همچنان می گذرد

ولی این روایت پیش نمی رود.

.

گاهی این خاک

چه دامنگیر می شود.


۲ نظر:

میثم الله‌داد گفت...

همونی که تو فیلم بود


یعنی همونی که قبلاً هم گفتم

خوبیش به اینه که یادم نیست قبلاً چی گفتم

این نشون می ده که کامنت خیلی چیز به درد نخوری هستش

ناشناس گفت...

در نهایت سادگی بسیار زیبا بود. احسنت