در آغاز کلمه نبود.
 کلمه سرآغاز سوء تفاهم هاست.
 و زمان,
 گاهی از کلمات آبستن می شود حادثه را
 و این بار
 نه نُه ماه
 بل سه سال و ده ماه و دو روز
 بر شکم کشید
 تا بار خود بر زمین گذارد
 پشت همان میز چوبی
 در کنج ِ نیمه تاریک ِ کافۀ شوکا.
 -من نگاه را می فهمیدم
 وقتی که دزدیده می شد از نگاهم
 و من مجال می یافتم به کشف سرخی ِ گونه ها
 در سایه روشن نور شمع.
 -چشمان ِ سیاهِ تو بی انتها بودند.
 به درونشان که افتادم,
 سکوت کردم تا به عمقشان پی برم,
 از بازتاب برخورد سنگ بر ته چاه.
 -من لرزش دستت را حس می کردم
 وقتی که لیوان آب می رقصید به ارتعاش دست
 و نگاه که از من ربوده می شد
 و گونه های سرخ.
 -نگاهت کاشفانه به جستجو آمده بود
  تیره ترین اعماق آبی را.
 و من برای از دست ندادن سُکان
  لیوان را به دست گرفتم.
 -من به کمین نشسته بودم
 و انگشتانم را به انتظار
 چهار نعل پیش می راندم بر روی همین میز چوبی
 تا شاید دستان ِ بخشندۀ تو رحمی کند به سرپنجه های من
 که ناگاه کسی ناقوس مرگ را نواخت
 و شمع
 جان باخت.
 آن لحظه باد ِ ناسوده
 بر درب نیمه باز کافۀ شوکا
 فائق آمده
 و آویز
  رقصان
  -درپیشگاهش-
 نغمه ای سحرانگیز ساز کرده بود
 نگاهها که به سوی در اغفال شد,
 باد آمد و دل ِ لرزان شمع را با خود برد.
 -نافقوس مرگ نبود
 همسرایی ِ فرشتگان بود به تقدیس عشق ما
 -من در آن ظلمت دستان تو را گم کردم.
 جای شمع خالی بود.
 -همه رفته بودند.
 چشم تیزِ شمع
 و نگاه هیزِ غریبه ها
 -تو بی مقدمه گفتی:"دوستت دارم"
 -من همه دهان شدم
  فریاد کشیدم:"دوستت دارم"
 -این قرار ما نبود
 که تو آن الهه ای بودی -دامن کشان- سر از قصه ها برآورده
 و من چون جنگجویان
 باید جان می فشاندم هزار باره
 تا تو شاید گوشۀ چشمی کنی بر من
 تو برای من بتی بودی که بشکستی
 "دوستت دارم " فغان ِ هر شب من بود
  نه آغاز سخن از تو
 صدا از گوشه ای برخاست: بگو حرف دلت را
 صندلی می گفت
 و آن آویز با رقصی خیال انگیز
 و مرد و زن ,  که  جمله همصدا بودند
 و دیوار و در و پرده
 همه فریاد ها می گفت:بگو حرف دلت را
 بگو حرف دلت را
 بگو
 بگو...
 دخترک خاموش ماند
 بعد از سه سال و سیصد و اندی
 نیک می دانست :لغت آغاز ِ مشکل هاست
۱ نظر:
نیمهشب بود که
قد کشیدند سایهها
روی دخترکان لمیده کنار آتش
گریختن چه واهی! جنگیدن چگونه؟
مردان همه نشئهی می شبانه
گلّه در خواب
قتل و خون و غارت و فریاد
ماه بیتفاوت بالای آسمان.
هنوز هم انگار
اسبهای همهی دشتها در من رمیدهاند!
میلرزم و میچرخم و میخوانم:
چرا ماندم؟! من که فصل کوچم رسیده بود!
من، همان ایل مهاجر!
ارسال یک نظر