۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

کابوس

ميانه های راه بود
که هر چه صدا زدم,
تق تق کفشهای تو ديگر نيامدند.
درون ِ گودی ِ جای ِ پای ِ تو بود
که دو چشم مضطرب از خاک
سر درآورده بودند.
يکی لگد شده بود
و ديگری گريه می کرد.

همان حوالی,
دهانی را پر از خاک می کردند
و زبانش چون کرمی
تقلا می کرد
تا خود را به باران برساند.

چشمانی بی حدقه هم بودند
-دهها جفت-
به دهان نيمه باز دوخته شده,
تا آخرين کلام را
هر چند کهنه و خاک گرفته
شنيده باشند.

گوشها هم
فارق از تمام همهمه ها,
بر چنگک سلاخی
تاب می خوردند.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

جدا افتاده

قسمتی از من به دریا افتاده است
موج که می زند
دلم می لرزد
ماهی ها لابه لای انگشتانم را جستجو می کنند
تا دریا نامم را بداند

آنجا نشانی نیست
چون نام من بر پوست شکم ماری نوشته شده
که سر تا سر کویر می خزد
و نام مرا
بر زمین نقاشی می کند

در افق مردی سیاه چُرده
بر قایقی نشسته
و خورشید را چون تاجی بر سر نهاده است
اگر نام او را بدانم
می دهم تا بر شکم کویر
نقاشی اش کنند

حالا آن مرد ایستاده است
و خورشید را بر شانه هایش انداخته
دستم می لرزد
و همه رنگها جز سیاه
از لابه لای انگشتانم به دریا می افتند

هنوز هم می توانم چهره اش را نقاشی کنم