خدعه می زنم به خویش
تا نگرید آن دلی که در جفای عشق تو مثال دختران به مویه و بسان مردمان به موی نقره فام خود نشان انس و الفتش حدیث کوچه بود و نقل صحبتش حریف آن شبان دیرپا
بی فریب و لودگی
زندگی چو مست بی کفایتی که از قضای روزگار بد مرام ما به تیغ تیز و دشنه گشته آشنا نه با زبان خواهش و دعا بلکه عربده کشان طلب کند بیا بیا
به فصل سخت ترس
من به روی خوش ز صورت زمین کشم بُرون تمام ریشه های هرز این گیا
آن کجاوه های رو به سوی کوی دلبرم کجا و من کجا؟
تا بهار دیگر و امید دیگری رسد ز راه
برجهد ز دیده اشک و از تمام پیکرم نفیر آه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر