تو سيل مدامی
که ماشين ها میغلتند به من
درختان بر چشمان من
خاک باغچه بر سرم
و جز آب چيزی به سفرهء يوميه نمیرسد
و آدمها
آدمها را آب میبرد
انگار که هرگز نبودهاند
تو سيل مدامی
و مادامی که هستی
آب مرا نمیبرد
خواب مرا نمیبرد
آخر آوار که آواره نمیشود
که ماشين ها میغلتند به من
درختان بر چشمان من
خاک باغچه بر سرم
و جز آب چيزی به سفرهء يوميه نمیرسد
و آدمها
آدمها را آب میبرد
انگار که هرگز نبودهاند
تو سيل مدامی
و مادامی که هستی
آب مرا نمیبرد
خواب مرا نمیبرد
آخر آوار که آواره نمیشود