سالهاست که از اينجا رفته بودم. نمی دانم اگر می آمدم و , همانطور که حالا پشت به درب ورودی در مبل راحتی و افکارم فرو رفته ام , پشت به درب ورودی می نشستم و در مبل راحتی و افکارم فرو می رفتم باز پسر گارسون می آمد که بپرسد:"چيزی ميل داريد؟"
جوری نگاهش می کنم انگار که بگويم احمق جان اگر نمی خواستيم چيزی بخوريم اينجا چکار می کرديم!؟
بعد دست دراز می کنم تا منوی کافی شاپ را از دستش بگيرم.
می ترسم! يعنی هميشه می ترسيدم نکند حالا بپرسی که اين همه سال کجا بوده ام.ميدانم حتی اگر نيامده باشم هم می پرسی, انگارنميبينی من چقدر معذب شدهام واين پسرک گارسون دستش را دراز کرده تا منو را به من بدهد و چشم از تو برنمی دارد.
جوری نگاهش می کنم انگار که گفته باشم: "بگذارش روی ميز."
پسر اما انگار ايستاده تا من جواب بدهم.ايستاده تا بگويم اين همه سال کجا بوده ام.
می ترسم چون جوابی ندارم و می ترسم چون شايد پسرک مجبور شود سالها برای شنيدن جواب من منتظر بماند و بعد بخواهد به کسی توضيح بدهد که اين همه سال - که منتظر جواب من بوده- کجا بوده و نتواند.
-اين همه سال کجا بودی؟
جوری نگاهت می کنم انگار که شانههايم را بالا انداخته و گفتهباشم:من اينجا نيستم که می پرسی
-اين همه سال کجا رفته؟
حالا بهتر شد. وقتی نباشی, سئوالها ديگر منتظر جوابی نيستند.حالا که مخاطب تو نيستم می توانم راحت تکيه بدهم, بستنی ام را بخورم و گاهی در جواب فقط جورهايی نگاهت کنم.
-"چيزی ميل میکنيد؟"
دست دراز میکنی و منوی کافیشاپ را از دست گارسون میگيری.نگاهی گذرا به آن میاندازی.من جوری نگاهت میکنم که خواسته باشم بگويم برای من بستنی شکلاتی و خامه بدون از اين رنگیرنگیها
اما تو نگاهم نمیکنی.منو را میبندی و رو به گارسون میگوئی:"بستنی شکلاتی با خامه و بدون اون مزخرفاتی که روش میريزيد"
گارسون بلند نجوا میکند تا ما بشنويم
-"بستنی شکلاتی ساده با خامه"
-"و يک قهوه ترک.. لطفا"
پانزده سال است سعی میکنم سفارشم را عوض کنم اما نمیتوانم.میترسم چيز ديگری که بگويم از اين رنگیرنگیها داشته باشد و تو که نباشی من کجا مثل تو میتوانم آنچنان بگويم "بدون اون مزخرفات" که گارسون جرات نکند بنويسد "به همراه از اين رنگیرنگیها"
پسر گارسون آمده. با بستنی شکلاتی من و قهوه تو.می پرسد:"چيز ديگری ميل داريد!؟".
اينبار حتی نگاهش هم نمی کنم.انگار که نپرسيده چيز ديگری هم ميل داريد.
قاشق را که در خامه روی بستنی شکلاتی فرو می کنم تو بیهوا می گويی:"پانزده سال پيش رفتی و هيچ خبری هم ندادی."
قاشق در دستانم يخ می زند.دهانت نيمه باز مانده انگار که آخرين کلمات هنوز بر روی لبانت ماسيده اند. پسر گارسون دستمال به دست روی ميز ديگری دولا مانده .همه يخ زده ايم اما اين بستنی لعنتی شکلاتی دارد همينجور آب می شود.کمی بگذرد ديگر قابل خوردن نيست.
نمی توانم هيچ جوری نگاهت کنم چون چشمانم درآخرين لحظه به خامه سفيد روی بستنی شکلاتی دوختهشدهاند. بنابراين جوری خامه سفيد روی بستنی شکلاتی را نگاه می کنم که انگار سرافکنده می گويم:"پيش آمد ديگر."
-"نمیتونستی روز آخر از رفتنت چيزی به من بگی!؟"
خب نمی توانستم.حتی حالا هم که نيستم توضيح دادنش سخت است چه برسد به وقتی که آمده بودم.چه جوری نگاهت کنم که بدانی چه میگويم؟
پسر گارسون روی شانه ام می زند:"کجائی عمو!؟"
نگاهش که میکنم ديگر او پسر گارسون نيست.تو هم ديگر در کنارم نيستی و جايت خالی ست.کافی شاپ هم شده اين گاراژ که پانزده سال است در کار می کنم.
می گويم:"رفتم به تهرون.به پاتوق هميشهگيم.چند خيابان بالاتر از ميدان آرژانتين."
-"اونجا که خيلی وقته اتوبان شده عمو.اتوبان رسالت. بيا و مردونگی کن اينبار با بچه ها يه سر برو تهرون پيش خونوادت.میترسم بعد اينهمه سال..."
-اتوبان؟ اتوبان رسالت!؟
يعنی حالا که رفته ام, وسط اتوبان بودم؟ و آن پسرک در اين شلوغی لابهلای ماشين ها می چرخد و شيشه هايشان را پاک می کند و می پرسد:"چيزی ديگری ميل داريد!؟" و تو که در ماشين کناری نشسته ای. شيشه را پايين می دهی و اشاره میکنی جوری که انگار سئوالی داشته باشی و من می ترسم.جوری نگاهت میکنم انگار که نگاهت نمیکنم .تو فرياد میکشی:"آقا خروجی اتوبان همت جلوتره؟" و من خوشحال از اينکه نپرسيدی اين همه سال کجا بوده ام , جواب می دهم:"نمی دونم.آخه سالهاست که از اينجا رفته بودم!"
جوری نگاهش می کنم انگار که بگويم احمق جان اگر نمی خواستيم چيزی بخوريم اينجا چکار می کرديم!؟
بعد دست دراز می کنم تا منوی کافی شاپ را از دستش بگيرم.
می ترسم! يعنی هميشه می ترسيدم نکند حالا بپرسی که اين همه سال کجا بوده ام.ميدانم حتی اگر نيامده باشم هم می پرسی, انگارنميبينی من چقدر معذب شدهام واين پسرک گارسون دستش را دراز کرده تا منو را به من بدهد و چشم از تو برنمی دارد.
جوری نگاهش می کنم انگار که گفته باشم: "بگذارش روی ميز."
پسر اما انگار ايستاده تا من جواب بدهم.ايستاده تا بگويم اين همه سال کجا بوده ام.
می ترسم چون جوابی ندارم و می ترسم چون شايد پسرک مجبور شود سالها برای شنيدن جواب من منتظر بماند و بعد بخواهد به کسی توضيح بدهد که اين همه سال - که منتظر جواب من بوده- کجا بوده و نتواند.
-اين همه سال کجا بودی؟
جوری نگاهت می کنم انگار که شانههايم را بالا انداخته و گفتهباشم:من اينجا نيستم که می پرسی
-اين همه سال کجا رفته؟
حالا بهتر شد. وقتی نباشی, سئوالها ديگر منتظر جوابی نيستند.حالا که مخاطب تو نيستم می توانم راحت تکيه بدهم, بستنی ام را بخورم و گاهی در جواب فقط جورهايی نگاهت کنم.
-"چيزی ميل میکنيد؟"
دست دراز میکنی و منوی کافیشاپ را از دست گارسون میگيری.نگاهی گذرا به آن میاندازی.من جوری نگاهت میکنم که خواسته باشم بگويم برای من بستنی شکلاتی و خامه بدون از اين رنگیرنگیها
اما تو نگاهم نمیکنی.منو را میبندی و رو به گارسون میگوئی:"بستنی شکلاتی با خامه و بدون اون مزخرفاتی که روش میريزيد"
گارسون بلند نجوا میکند تا ما بشنويم
-"بستنی شکلاتی ساده با خامه"
-"و يک قهوه ترک.. لطفا"
پانزده سال است سعی میکنم سفارشم را عوض کنم اما نمیتوانم.میترسم چيز ديگری که بگويم از اين رنگیرنگیها داشته باشد و تو که نباشی من کجا مثل تو میتوانم آنچنان بگويم "بدون اون مزخرفات" که گارسون جرات نکند بنويسد "به همراه از اين رنگیرنگیها"
پسر گارسون آمده. با بستنی شکلاتی من و قهوه تو.می پرسد:"چيز ديگری ميل داريد!؟".
اينبار حتی نگاهش هم نمی کنم.انگار که نپرسيده چيز ديگری هم ميل داريد.
قاشق را که در خامه روی بستنی شکلاتی فرو می کنم تو بیهوا می گويی:"پانزده سال پيش رفتی و هيچ خبری هم ندادی."
قاشق در دستانم يخ می زند.دهانت نيمه باز مانده انگار که آخرين کلمات هنوز بر روی لبانت ماسيده اند. پسر گارسون دستمال به دست روی ميز ديگری دولا مانده .همه يخ زده ايم اما اين بستنی لعنتی شکلاتی دارد همينجور آب می شود.کمی بگذرد ديگر قابل خوردن نيست.
نمی توانم هيچ جوری نگاهت کنم چون چشمانم درآخرين لحظه به خامه سفيد روی بستنی شکلاتی دوختهشدهاند. بنابراين جوری خامه سفيد روی بستنی شکلاتی را نگاه می کنم که انگار سرافکنده می گويم:"پيش آمد ديگر."
-"نمیتونستی روز آخر از رفتنت چيزی به من بگی!؟"
خب نمی توانستم.حتی حالا هم که نيستم توضيح دادنش سخت است چه برسد به وقتی که آمده بودم.چه جوری نگاهت کنم که بدانی چه میگويم؟
پسر گارسون روی شانه ام می زند:"کجائی عمو!؟"
نگاهش که میکنم ديگر او پسر گارسون نيست.تو هم ديگر در کنارم نيستی و جايت خالی ست.کافی شاپ هم شده اين گاراژ که پانزده سال است در کار می کنم.
می گويم:"رفتم به تهرون.به پاتوق هميشهگيم.چند خيابان بالاتر از ميدان آرژانتين."
-"اونجا که خيلی وقته اتوبان شده عمو.اتوبان رسالت. بيا و مردونگی کن اينبار با بچه ها يه سر برو تهرون پيش خونوادت.میترسم بعد اينهمه سال..."
-اتوبان؟ اتوبان رسالت!؟
يعنی حالا که رفته ام, وسط اتوبان بودم؟ و آن پسرک در اين شلوغی لابهلای ماشين ها می چرخد و شيشه هايشان را پاک می کند و می پرسد:"چيزی ديگری ميل داريد!؟" و تو که در ماشين کناری نشسته ای. شيشه را پايين می دهی و اشاره میکنی جوری که انگار سئوالی داشته باشی و من می ترسم.جوری نگاهت میکنم انگار که نگاهت نمیکنم .تو فرياد میکشی:"آقا خروجی اتوبان همت جلوتره؟" و من خوشحال از اينکه نپرسيدی اين همه سال کجا بوده ام , جواب می دهم:"نمی دونم.آخه سالهاست که از اينجا رفته بودم!"
تهران-شهريور 88