پیرمرد , یک دست بر کمر درخت گذاشته
با دستی دیگر
می خواهد پاشنۀ کفشش را بکشد
و راه بیفتد.
.
.
پیرزن , در بالکن طبقه دوم ایستاده
چشم از پای درخت بر نمی دارد.
دستش استکان چای را در میان راه
معطل نگه داشته.
.
.
کلاغ , پا به سن گذاشته و تنهاست.
پا به پا می کند تا شاید
بال گشوده از سر درخت,
دست بر دارد.
.
.
اما کلاغ , نمی پرد
پیرزن لب به استکان نمی برد
پیرمرد نمی رود.
زمان همچنان می گذرد
ولی این روایت پیش نمی رود.
.
گاهی این خاک
چه دامنگیر می شود.